آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

زیباترین فرشته.....

فرشته نازم امروز وسط اتاقت خوابت برد....همین طور که داشتی کتاب قصه تو میخوردی.....انقدر جیگرم سوخت که فقط یه مادر میتونه درک کنه ...وقتی بچه اش وسط اسباب بازی هاش خوابش میبره یعنی چی....میخاد فقط پر دربیاره به سمتش و بغلش کنه....تا اروم بشه.... ...
7 دی 1392

اولین دست گلی که به آب دادی.....

بهتر بگم اولین دست گلی که از مامانی شکستی.............وخودتم عین خیالت نبود تازه کلی بعدشم خاک هارو زیرو رو میگردی واز کارت لذت میبردی.... وقتی ازت میپرسیدم آنیسا چیکار کرد؟ فقط میگفتی ...ای...ای....منظورت همون ...اه....ولی نمیتونی بگی هی میگی...ای وقتی دعوات میکنم خودتم میفهمی خرابکاری کردی...هی میگی ای ....الهی فداتتتتتتتتتتتتتتتتتت بشم.   ...
7 دی 1392

دلتنگی های روزهایم...و...اولین شهربازی رفتن جوجو

این روزها خیلی طولانی شده....اصلا زمان ایستاده...خیال رفتن نداره....از یه طرف اورحال شرکت بابایی هست وبابایی هم هرشب دیرمیاد خونه خسته وداغون ته مونده انرژی وهم که صرف شما میکنه...از طرف دیگه رفتن خاله لیلا اینا و مژگان...حسابی دلتنگم کرده.... پریشب رفتم خونه مژگان اسپری دستشویی یادش رفته بود با البوم عکس وبردارم وواسش بفرستم که خونشونو خالی دیدم ..داشتم خفه میشدم ...گلوم پر بغض بود اصلا نمیتونستم نفس بکشم ...میدونستم تا گریه نمیکردم اروم نمیشدم.....خلاصه هی به روزایی که میومدم خونه مژگان اینا وباهم بودیم فکرمیکردم به وسایلش که الان هرکدومش خونه یکی هست....وگریه میکردم.....الانم که دارم مینویسم هی بغضمو میکنم...امشب مژگان وفرشادبرای همیشه ...
7 دی 1392