این روزها خیلی طولانی شده....اصلا زمان ایستاده...خیال رفتن نداره....از یه طرف اورحال شرکت بابایی هست وبابایی هم هرشب دیرمیاد خونه خسته وداغون ته مونده انرژی وهم که صرف شما میکنه...از طرف دیگه رفتن خاله لیلا اینا و مژگان...حسابی دلتنگم کرده.... پریشب رفتم خونه مژگان اسپری دستشویی یادش رفته بود با البوم عکس وبردارم وواسش بفرستم که خونشونو خالی دیدم ..داشتم خفه میشدم ...گلوم پر بغض بود اصلا نمیتونستم نفس بکشم ...میدونستم تا گریه نمیکردم اروم نمیشدم.....خلاصه هی به روزایی که میومدم خونه مژگان اینا وباهم بودیم فکرمیکردم به وسایلش که الان هرکدومش خونه یکی هست....وگریه میکردم.....الانم که دارم مینویسم هی بغضمو میکنم...امشب مژگان وفرشادبرای همیشه ...